آیا شما هم علاقه دارید داستان کوتاهی را بخوانید که از ترس دستهایتان یخ بزند، با دلهره اطرافتان را نگاه کرده و یا مو بر اندامتان راست گردد؟! در صورتی که پاسختان مثبت است، شما ازجمله طرفداران داستانهای ترسناک میباشید.
داستان ترسناک کوتاه ازجمله داستانهای تخیلی است که دارای درونمایه وحشتناک بوده و در ژانر وحشت جای دارند.
ما در این مقاله شما را با ۵ داستان ترسناک کوتاه آشنا خواهیم نمود برای آشنایی بیشتر با این موضوع در ادامه مطلب با ما همراه باشید.
1. برج اثر مارگانیتا لاسکی
ازجمله ۵ داستان ترسناک کوتاه که ما در این مقاله به معرفی آنها خواهیم پرداخت اولی شامل داستان برج است.
داستان “برج” نوشته مارگانیتا لاسکی در سال ۱۹۵۵ منتشر شد. این داستان دربارهی زنی به نام کارولین است که به تازگی ازدواج کرده و با شوهر کنترلگرش، به فلورانس رفته است. کارولین برای فرار از کنترل شوهر خود، به کاوش در حومههای فلورانس مشغول میشود. در یک تپه دوردست، برجی سنگی توجه او را جلب مینماید و وقتی او از پلههای مارپیچی بالا میرود، دیوارها با بالا و یا پایین رفتن او را به وحشت و ترس میاندازند….
این داستان انتزاعی و خفقانآور، با وحشت و ترسی که در آن پنهان است، ماندگاری طولانی در ذهن خواننده دارد.
“برج” یکی از تلاشهای مارگانیتا لاسکی در نوشتن داستانهای ترسناک بود و نشانی از استعدادهای او در این زمینه می باشد.
2. خود را به خواب زدن پاسخگو نیست
در این داستان پسر جوانی یک شب در تختش خوابیده بود. این پسر در بیرون از اتاق صدای قدم زدن شخصی را میشنود. او چشمان خود را باز میکند تا ببیند چه اتفاقی میافتد. زمانی که درب اتاق به آرامی باز میشود، او قاتلی را مشاهده میکند که جسد والدینش را حمل مینماید. قاتل جسدها را روی صندلی گذاشته و با خون آنها روی دیوار چیزی را مینویسد و پس از آن به زیر تخت آن پسر جوان میرود. پسر خود را به خواب میزند. پس از گذشت مدتی پسر نوشته روی دیوار را میخواند و متوجه میشود که جملهی نوشته شده روی دیوار این است: «میدانم که بیداری!»
3. رد پا در برف
این داستان ترسناک ایرانی از دیگر ۵ داستان ترسناک کوتاه ما است و در یکی از شهرستانهای غرب کشور اتفاق افتاده که تقریبا به سال 1310 بر میگردد. در یکی از روستاها یک زنی به اسم محبوبه وجود داشت که بعد از فوت همسرش ازدواج نمیکند و دارای ۴ فرزند است.
کار محبوبه خانوم نیز به صورتی بود که صبح زود ساعت 5 از خونه میرفت و با چند زن دیگر به کار کردن مشغول میشدن ولی یک روز محل کار عوض میشود و با محبوبه قرار میگذارند که فردا ساعت 5 صبح به دنبالش رفته و او را به محل کار جدید میبرند.
فردا راس ساعت 5 صبح که برف زیادی نیز باریده بود در خونه زده میشود و محبوبه برای اینکه بره سر کار به جلوی در میرود. زمانی که به جلوی در میرسد و همکار خود را میبیند، در را بسته و پشت سر او راه میافتد و به خاطر اینکه برف زیادی باریده بود، پای خود را جاپای همکارش میگذارد که پیش از اون میرفت.
کمی از خونه دور شده بودن که محبوبه متوجه میشه جاپای همکارش بزرگتر میشه و این کار اونو به تعجب میاندازد. بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه میدهد تا اینکه جاپای اون شخص بیش از اندازه بزرگتر میشود و محبوبه در این لحظه با سرعت به طرف خانه برمیگردد. موقع برگشتن متوجه میشه که همون همکارش جلوی در منتظر او بوده.
داستان را برای همکارش تعریف میکند و همکارش میگوید که کار خوبی کردی برگشتی چراکه اون اصلا آدم نبوده و جن داشته با خودش تو رو میبرده.
4. دلقک قاتل
دختری به نام مولی، که هفت ساله بود، عاشق عروسکها بود و یک سری از آنها را در اتاقش داشت. او درس خوان نبود، بنابراین والدینش به او گفتند که اگر نمراتش بهتر شود، به عنوان پاداش برای او یک عروسک جدید میخرند.
مولی با انگیزه، تمام تلاش خود را کرد و چند هفته بعد، کارنامهاش آمد و او موفق شد جزء نفرات برتر مدرسه باشد. والدینش خوشحال شدند و تصمیم گرفتند به قول خود عمل کنند. صبح روز بعد، مادر مولی او را به مرکز خرید برد تا برایش یک عروسک بخرد.
وقتی از پنجره فروشگاه اسباب بازی عبور میکردند، دختر بازوی مادرش را گرفت و خواست داخل فروشگاه برود.
وقتی وارد فروشگاه شدند، زن به دخترش گفت که هر چیزی که میخواهد را بدون توجه به قیمت آن بردارد. مولی در راهروی فروشگاه قدیمی قدم زد و در نهایت در یکی از قفسهها که با جعبههای گرد و خاکی پوشیده شده بودند، چیزی توجهش را به خود جلب نمود…
آن یک عروسک دلقک با موهای قرمز، چشمهای زرد و بینی قرمز بود و صورتش چین و چروک داشت. یک دست دلقک مشت شده بود و دست دیگر آن، سه انگشتش بالا گرفته شده بود.
- مولی به مادرش گفت: “مامان، من اینو میخواهم!”
- مادرش گفت “آیا مطمئن هستی؟” این خیلی زشت و ترسناک است.”
- دختر با هیجان سر خود را تکان داد و گفت من آن را میخواهم!
- مادرش هم قبول کرد که آن را بخرد.
- صاحب فروشگاه به عروسک نگاه کرد و گفت: “متاسفم خانم. آن عروسک دلقک فروختی نیست.”
- زن گفت “چطور؟ چرا؟”
اما فروشنده از پاسخ دادن به او خودداری کرد.
مادر به دخترش نگاه کرد و دید که دخترش چشمانشان پر اشک شده است. او شروع به مذاکره با فروشنده کرد و پول بیشتری به او پیشنهاد داد اما فروشنده باز هم امتناع کرد.
سرانجام، او گفت: “صد دلار به تو میپردازم!” و پول را جلوی فروشنده گذاشت. فروشنده لحظهای تردید کرد، سپس نفس عمیقی کشید و گفت: “خب، میتوانید آن را ببرید. عروسک دلقک را در کیسهای گذاشت و به مادر داد.
وقتی به خانه رسیدند، مولی با شادمانی وارد اتاق شد. دختر از هدیه خود بسیار خوشحال بود و تمام روز را با بازی با عروسک دلقک سپری کرد. موقع بازی با عروسک، با خود میگفت که چرا دلقک سه انگشت خود را بالا نگه داشته است.
آن شب، هنگام خوابیدن، عروسک را در قفسه اتاق خود گذاشت و خوابید. صبح روز بعد، مادر در حال آماده کردن صبحانه بود و مولی را صدا زد تا او را از خواب بیدار کند. وقتی بار سوم صدا زد، نگران شد. او تصمیم گرفت به طبقه بالایی رفته و دختر خود را از بیدار کند.
وقتی وارد اتاق خواب مولی شد، در اتاق بدن مولی انگار با خون شسته شده بود. گلوی او بریده شده، چشمانش بیرون زده شده و چاقو در سینهاش فرو رفته بود.
مادر مولی باور نمیکرد که چه میبیند، سپس پس از لحظاتی سر خود را به اطراف چرخانده و عروسک دلقک را کنار جسد دخترش دید. عروسک دلقک چهار انگشت خود را بالاتر نگه داشته بود…
5. انسانها هم میتوانند سگ باشند.
دختری ترسناک برای اولین بار در خانه تنها میماند. او یک سگ دارد که همیشه کنارش است. دختر به اخبار مربوط به یک قاتل زنجیرهای گوش میدهد و تصمیم میگیرد که تمام درها و پنجرههای خانه را ببندد و بخوابد.
ناگهان با صدای چکه آب از خواب بیدار میشود. او خیلی میترسد و سعی میکند دوباره بخوابد و دستش را از تخت پایین میآورد تا سگش آن را لیس بزند. صدای چکیدن همچنان ادامه دارد و دختر وحشت کرده است و نمیتواند بخوابد، اما آرام آرام خوابش میگیرد.
صبح، وقتی در را باز میکند، سگش را کشته و به صورت حلق آویز میبیند. صدای چکیدن خون سگ بود که دیشب میشنید.
روی درب کمد، پیامی را میبیند که نوشته شده بود “انسانها هم میتوانند سگ باشند و دستهایت را لیس بزنند”.
سوالات درمورد ۵ داستان ترسناک کوتاه:
چرا داستانهای ترسناک معمولاً در تاریکی و شب اتفاق میافتند؟
داستانهای ترسناک معمولاً در تاریکی و شب اتفاق میافتند، زیرا این محیطها برای ایجاد احساس ترس و وحشت مناسبتر به نظر میرسند. تاریکی و شب به خواننده احساس عدم امنیت و ناتوانی داده و این احساسات باعث تقویت تأثیر داستان میشوند.
آیا داستانهای ترسناک بر روحیه خواننده تاثیر منفی میگذارند یا به افزایش هیجان و تجربه جدید کمک مینمایند؟
تأثیر داستانهای ترسناک به شخصیت و تجربه هر فرد بستگی دارد. برخی افراد ممکن است از خواندن داستانهای ترسناک لذت ببرند و احساس هیجان کنند، در حالی که برخی دیگر امکان دارد از این داستانها حس خوبی نداشته باشند. به صورت کلی، خواندن داستانهای ترسناک ممکن است به افزایش هیجان و تجربه جدید کمک کند، اما در صورتی که به شخص نگرانی یا استرس زیاد دهد، بهتر است از خواندن آنها پرهیز نمایید.